تحلیل و بررسی سریال افعی تهران
افعی تهران؛ تقابل اخلاق، تروما و نقد اجتماعی در قالب درام روانشناختی
«افعی تهران» به نویسندگی پیمان معادی و کارگردانی سامان مقدم، اثری است که با محور قرار دادن یک قاتل زنجیرهای با انگیزهای اخلاقی، تلاش میکند روایتِ سنتی ژانر جنایی را درهم شکند و به اثری روانشناختی و اجتماعی بدل شود. قاتلی که قربانیانش همگی سابقه کودکآزاری دارند، و او با مسموم کردنشان آنها را میکشد؛ اما این قتلها، نه از سر لذتِ صرف یا هیجان، بلکه از منطقِ معیوبی برای پاکسازی جامعه سرچشمه میگیرند. در مرکز این جهان روایی، شخصیت آرمان بیانی قرار دارد؛ منتقد رادیکال و گوشهگیر سینما که میخواهد فیلمی دربارهی این قاتل بسازد؛ اما هرچه پیشتر میرویم، درمییابیم که مرز میان ناظر و نگریسته، و هنرمند و سوژه، به تدریج محو میشود. این اثر مرزهای ژانرهای جنایی، درام روانشناختی و کمدی سیاه را در هم میآمیزد و داستان آن را به فراتر از یک داستانِ پلیسی میکشاند؛ سریال روایتی است از بحرانهای اخلاقی، روانی و اجتماعی که با تمرکز بر فلشبکهای کودکیِ شخصیت اصلی و رابطهی او با پدری آزارگر، تلاش میکند تا ریشههای رفتارهای کنونی او را به عنوان یک فیلمساز و پدری ناکارآمد واکاوی کند.
در هیاهوی تصویرهای کلیشهای از «ضدقهرمان» در سینمای ایران، سریال «افعی تهران» تجربهای متفاوت رقم میزند؛ نه به واسطه نوآوریهای تکنیکی، بلکه از رهگذر کاوشی جسورانه در روان، اخلاق و سیاست زیستِ معاصر. ضدقهرمان این روایت، نه صرفاً چهرهای تبهکار، که آینهایست از وضعیتی اخلاقی که در جامعه امروز ما شکل گرفته است؛ اخلاقی که نه در کتابها، بلکه در مناسبات روزمره، در مبارزه برای بقا، و در آستانهی فروپاشی شکل میگیرد.

«افعی» در مرز باریکی میان قهرمان یا ضدقهرمان ایستاده است. او فرزند دورهایست که قهرمانان سنتی دیگر جایی ندارند، کسی که به جای مأموریت مقدس یا آرمان جمعی، صرفاً درگیر نوعی زیستن به هر قیمت است. افعی دست به قتل میزند، اما نه از سر لذتِ سادیستی یا قدرتطلبی، بلکه در دل موقعیتی که هیچ راه اخلاقیِ ممکن و مؤثر باقی نمانده است. او نه یک جنایتکار بالفطره، که محصول فرآیندهای فروپاشی اجتماعی است؛ حاصل خشونتی تدریجی که در بطنِ روابط انسانی تهنشین شده و حالا در او متجسد شده است. در این روایت، مخاطب نمیتواند او را صرفاً محکوم یا تطهیر کند؛ بلکه مجبور است او را بفهمد!؛ این همان نقطهایست که اثر از سطح روایت پلیسی یا جنایی عبور کرده و به یک سطحِ اخلاقِ فلسفی وارد میشود.
سریال با انتخاب موضوعِ حساس «قتلِ کودکآزاران» دست به خلق یک پارادوکس اخلاقی میزند که مرز میان عدالت و انتقام را زیر سؤال میبرد. قتل در اینجا نه با نیت جنایتکارانه که با هدفی به ظاهر اخلاقی صورت میگیرد، و همین تناقض است که شخصیت آرمان بیانی را در موقعیت فلسفی دشواری قرار میدهد. از منظر اخلاقِ وظیفهگرای کانتی، قتل حتی با نیت خیر، عملی غیراخلاقی است. اما نگاه آرمان، بیشتر به اخلاق ماکیاولیستی و حتی نیچهای نزدیک است؛ هدف، توجیهکننده وسیله است و عدالت، باید در برابر ناتوانی قانون، بهدست فردی «فراتر از خیر و شر» محقق شود. افعی نه قهرمانی اخلاقیست، نه موجودی بیاخلاق؛ بلکه نمایندهی نوعی «اخلاق بیاثربخش» است. از این منظر، افعی یادآور قهرمانان آثار داستایفسکی است؛ شخصیتهایی با بحران اخلاقی، که در جهان بیخدا به دنبال معنایی برای کنشِ خود میگردند. خشونتی که افعی اعمال میکند، نه خشونت فردی که انحراف یافته، بلکه خشونت ساختاریست که فرد را در موقعیتی قرار داده که بقا بدون آن ممکن نیست. او نمیخواهد بکشد، اما میکشد. چنین شخصیتی با نیتِ نجات جامعه از شر کودکآزاران، وارد حوزهای میشود که خود به یک هیولای اخلاقی تبدیل شده است، با این حال، آرمان بیانی برخلاف راسکولنیکف که تحت عذاب وجدان قرار میگیرد، تا پایان به درستی اقداماتش باور دارد. از منظر فلسفهی اخلاق، آرمان بیانی پاسخی نیچهای به بحران عدالت است؛ او خود را «ابَرانسان»ی میداند که فراتر از خیر و شرِ جامعه عمل میکند. افعی تهران شخصیتی خلق میکند که میان بقا و فروپاشی، میان خونسردی و خشم، مدام در نوسان است؛ او نه یک هیولا، نه یک ناجی، بلکه بازتاب فردی در حاشیهی ساختارهای اخلاقی و سیاسی است.
ساختار روایی غیرخطی سریال، با الهام از تئوری «زمان-تصویر» ژیل دلوز، زمان را از توالی خطی خارج کرده و آن را به ابزاری برای کالبدشکافی تروما تبدیل میکند. این غیرخطی بودن سریال را تنها به عنوان یک تکنیک روایی نباید مدنظر قرار داد، بلکه باید آن را همچون پازلی روانکاوانه از گسست هویتی شخصیت اصلی دانست که مخاطب را به درون ذهن آشفتهی او میکشاند؛ ذهنی که با هر فلشبک، لایهای از خودِ زخمخوردهاش را آشکار میسازد. در اینجا، مخاطب نه صرفاً ناظر روایت، بلکه مشارکتکنندهای در بازسازی ذهنیت تکهتکهی شخصیت اصلی میشود. نکتهی قابل توجه در چنین ساختار روایی، چندژانری بودن اثر است که همزمان هم به عنوان نقطهی قوت و هم نقطهی ضعف میتواند مطرح شود. تناقض اصلی سریال در چندژانری بودن آن نهفته است و ترکیب کمدی سیاه با درام روانشناختی را در چارچوب نظریهی «استعمار فرهنگی» نشان میدهد که نشانگر تقلیدی ناهمگون از فرمولهای سینمای هالیوودی است. برای مثال، صحنههای طنز در میانهی تعلیقِ جنایی، اگرچه تلاشی برای نقد فسادِ سیستماتیک است، اما در سطحی عمیقتر، این ناهمگونی ژانری میتواند بازتابی از روان جامعهی چندپارهی ایران باشد؛ جامعهای که میان خنده و گریه، میان فانتزی و رئالیسم، در نوسان است.
«افعی تهران» جسورانه به نقد ساختار قدرت و تابوشکنیهای اجتماعیِ نظامهای سلسله مراتبی میپردازد. نقد اجتماعی سریال، با تکیه بر نظریهی «خشونت نمادین» بوردیو، کودکآزاری را نه به عنوان جرمی فردی، بلکه به مثابه محصول سیستمهای فاسدِ آموزشی و قضایی معرفی میکند که در صحنهی مواجههی آرمان با ناظم مدرسهاش تجلی مییابد. در این سکانس، آرمان با یادآوری خاطرات تحقیر و تنبیه بدنی، ناظم را در وسط جاده رها میکند و فریاد میزند: «چطور میتوانستی بچههای معصوم مردم را کتک بزنی؟». این صحنه نه تنها بازتابی از خشم فروخفتهی نسلهای قدیم است، بلکه نقدی صریح به ساختاری است که خشونت را به نام «تربیت» توجیه میکند. همچنین میتوان آن را نمادی از انتقام نسلی دانست که تحت خشونت سیستم آموزشی رشد کرده و سالها تحقیر را در درون خود مدفون کردهاند که در نهایت به خشم فروخوردهای تبدیل گشته که روزی قرار است فوران کند.
سامان مقدم با ترکیب رئالیسم شهری و سوررئالیسم روانی، جهانی خلق میکند که در آن مرز میان واقعیت و وهم از میان میرود. نماهای هوایی تهران با جلوهی سرگیجه، نه تنها اضطراب آرمان بیانی، بلکه سرگشتگی جامعهی ایران در میانهی سنت و مدرنیته را بازتاب میدهد و شهر و جامعه را به عنوان کاراکتری فرعی اما حیاتی در داستان معرفی مینماید. شهر در «افعی تهران» صرفاً پسزمینه نیست، بلکه مانند یک شخصیت زخمی حضور دارد؛ شهری که هم خالق هیولاست و هم قربانی آن. ریتم کند، نورپردازی متضاد و قابهای بسته، همگی در خدمت بازنمایی این ذهن شکستهی شخصیت اصلیاند. هرچند تمرکز بیش از حد بر این نمادگراییها گاه به قیمت کمرنگ شدن خط داستانیِ اصلی تمام میشود اما در کل، این اثر با جسارت بینظیرش، سینمای ایران را به مثابهی رسانهای برای بازپرسی فلسفی بازتعریف میکند.
پایان سریال که افشای هویت آرمان به عنوان افعی تهران است، با واکنشهای متضادی روبهرو است. از یک سو، برخی معتقدند این افشاگری فاقد پایههای روانشناختی قوی است و صرفاً برای ایجاد شوک لحظهای استفاده شده است، افشای هویت آرمان به عنوان قاتل، با وجود غافلگیرکنندگی، با کلیشهای چون پرونده مادری همراه است که از بار روانشناختی اثر میکاهد. اما این پایان، میتواند نمادی از جبرگرایی روانی باشد؛ جامعهای که با تکرار خشونت، قربانیانش را به هیولا بدل کرده و خشونت را در قالبهای مختلف بازتولید میکند.
«افعی تهران» با همهی ضعفهای ساختاریاش، اثری جسور و منحصر بهفرد در سینمای ایران است؛ آزمایشگاهی برای سنجش حدود اخلاق، تروما، و جامعه که مرز بین عدالت و انتقام، نقش جامعه در شکلگیری هیولاها، و امکان رستگاری از چرخهی خشونت را به تصویر میکشد. هر عنصر فنی از نورپردازی تا موسیقی نه در خدمت داستان پردازی صرف، بلکه به عنوان ابزاری برای کالبدشکافی بحرانهای اخلاقی و هستیشناختی عمل میکند. سریال افعی تهران اگرچه روایتی پرتعلیق دارد، اما چیزی فراتر از سرگرمی ارائه میدهد. این اثر میکوشد تا از طریق شخصیتپردازی و فضاسازی، به بحرانهای زیرپوستی جامعهی امروز ایران نفوذ کند. اثری که با تلفیق فلسفه و تصویر، سینما را از سرگرمی صرف به ابزار مواجههی جمعی با تاریکی بدل میسازد. این سریال گامی بلند در سینمای ایران است که نشان میدهد چگونه میتوان مسائل بومی را با زبانِ جهانی فلسفه و زیباییشناسی سینمایی بیان کرد. شخصیتپردازی عمیق آرمان بیانی، نقدهای اجتماعی تیزبینانه و استفادهی خلاقانه از عناصر بصری، آن را به متنی ارزشمند برای تحلیلهای فلسفی و جامعهشناختی تبدیل میکند. این اثر، سینما را به مثابه ابزاری برای مواجهه با تاریکیهای جمعی بازتعریف میکند و نشان میدهد که هنر میتواند فراتر از سرگرمی، نقش یک «تراپیست جمعی» را ایفا نماید.
ارادتمند؛ خلیل پورخاتمی

