فیلم کوتاه گالیا

تحلیل و بررسی فیلم کوتاه گالیا

گالیا: اخلاق در مرز ضرورت و تَعلّق

فیلم کوتاه «گالیا» روایتِ مواجهه‌ی انسان در مرز میان اخلاق، حقیقت‌گویی و زیست در نظمی دینی است که به او تعلق ندارد. فیلم در ظاهر با موقعیتی ساده آغاز می‌شود: زنی باردار در یک روستا ناچار می‌شود گوسفند در حال مرگ را خودش قربانی کند. فیلم مصطفی رستم‌پور و عاطفه رضایان نه صرفاً داستان قربانی کردن یک گوسفند، بلکه کاوش در وضعیت سوژه‌ای است که میان قواعد رسمی و احساس مسئولیت شخصی دست به انتخاب زده است و همین باعث می‌شود تا این واقعه‌ به بستری برای طرح پرسشی پیچیده‌ تبدیل شود؛ پرسشی درباره‌ی این که وقتی در نظامی زندگی می‌کنی که به آن تعلق نداری، اخلاق چطور شکل می‌گیرد؟ یا اصلا اخلاق باید شکل بگیرد؟

در شروع فیلم، گالیا در لحظه‌ای بحرانی ناچار می‌شود گوسفندِ در حال مرگ را خود سر ببرد و اگر دست نجنباند، حیوان تلف می‌شود. در این موقعیت طبقه‌بندی‌های رایجِ مناسک شرعی [اینکه قربانی را باید مرد انجام دهد و حضور زن در این عمل ناپسند است] مختل می‌شود و عملی که بناست توسط بدن مردانه اجرا شود، اکنون در دست زنی انجام می‌شود که اساساً به جامعه‌ی دینی مسلط تعلق ندارد. فیلم در همین‌جا شکافی ایجاد می‌کند و این شکاف نخستین نقطه‌ی ورود فیلم به پرسشی اخلاقی است؛ لحظه‌ای که عملِ «درست» از دل اضطرار بیرون می‌آید، و نه با قواعد دینی بلکه با ضرورت زیستی و انسانی تعیین می‌شود.

از همین‌جا تنشی آغاز می‌شود که ستون اصلی روایت است، زمانی که گالیا با اضطرابِ انتخاب روبه‌روست؛ حقیقت را بگوید یا خاموش بماند؟ آیا پنهان کردن اینکه خودش گوسفند را سر بریده، خیانتی اخلاقی است؟ یا گفتن حقیقت، خطری برای آرامش و امنیت خانواده‌اش [و فرزندی که در شکم دارد] ایجاد می‌کند؟


فیلم مسئله را به این دوگانه‌ ساده فرو نمی‌کاهد و نمی‌خواهد این انتخاب را به دوگانه‌ی «دروغ/راستی» تقلیل دهد، بلکه مسئله در لایه‌ای عمیق‌تر قرار دارد. گالیا باردار است، و این بارداری بُعد دیگری به مسئله می‌دهد. او در نقطه‌ای ایستاده که هر تصمیمی حاملِ پیامدی اخلاقی برای آینده‌ی فرزندش است. در اینجا فیلم، اخلاق را نه در نسبت با «گناه» و «حلال»، بلکه در نسبت با مسئولیت وجودی تصویر می‌کند: اینکه دروغ گفتن یا نگفتن، کدام‌یک به زیستنِ بهتر فرزند او منجر می‌شود؟

اما لحظه‌ی تعیین‌کننده، پایان‌بندی فیلم و نقطه‌ای کلیدی آن است. زمانی که روشن می‌شود که گالیا و همسرش نکته‌ی مهم‌تری را پنهان کرده‌اند: «باباخان فهمید که ما مسلمان نیستیم؟!» همین جمله‌ی کوتاه موقعیت را به سطحی عمیق‌تر منتقل می‌کند و بحران فیلم را از سطح شرعی و جنسیتی به سطح هویتی می‌برد. گالیا نه فقط زنی در نظم مردسالار، بلکه سوژه‌ای است که مناسک دینی‌ای را اجرا می‌کند که به او تعلق ندارد، او قربانی می‌کند، راست‌گویی یا پنهان‌کاری‌اش را در همان چارچوب می‌سنجد، دچار اضطراب اخلاقی می‌شود، پیامدهای تصمیماتش را در نظامی تجربه می‌کند که سزاوار یا ناسزاوار بودنش را او تعیین نمی‌کند و در نهایت، برای سنجش درست و نادرست، ناچار است به نظمی رجوع کند که او را در حاشیه قرار داده است. بنابراین اخلاق در این ساختار نه امری درون‌دینی است و نه بیرون‌دینی؛ بلکه اخلاق به امری «میان‌مرزی» بدل می‌شود، جایی که سوژه در برخورد با نظمی که به او تحمیل شده تلاش می‌کند تصمیمی انسانی بگیرد. در چنین زمینه‌ای، فیلم نشان می‌دهد که اخلاق الزاماً به معنای تبعیت از ساختارهای رسمی نیست. اخلاق در «گالیا» تجربه‌ی انسانیِ کسی است که میان ضرورتِ عمل، فشارِ ساختار، و مسئولیتِ نسبت به دیگری [این‌جا کودک درون شکم] قرار گرفته است. او باید تصمیم بگیرد، نه بر اساس قواعد از پیش موجود، بلکه بر اساس نسبتِ خودش با پیامدهای آن تصمیم. «گالیا» روایتی است درباره‌ی لحظه‌ای که فرد ناچار می‌شود میان حقیقت و امنیت، میان نظمِ دینی و ضرورتِ زیستی، و میان تعلق و بی‌تعلقی انتخاب کند.

به این ترتیب «گالیا» با همین جابه‌جایی کوچک در پایان، پرسش محوری خود را آشکار می‌کند: اخلاق چگونه ممکن است؟ وقتی ساختار قدرت، مناسک و هویت دینی، فرد را در نظمی قرار می‌دهد که به او تعلق ندارد؟ فیلم با کمترین کلمات و ساده‌ترین موقعیت‌ها، بحران اخلاقی را نه یک مسئله‌ی شرعی و نه یک موضوع جنسیتیِ صرف، بلکه تجربه‌ای وجودی ترسیم می‌کند؛ تجربه‌ای که هر سوژه‌ی گرفتار در نظم‌های ناهمخوان با هویت خود آن را می‌شناسد.

ارادتمند؛ خلیل پورخاتمی

دیر است گالیا،

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامه‌ی رهایی لب‌ها و دست‌هاست

عصیان زندگی است.

ه.ا.سایه

دیدگاه بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیام *

نام